۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۵, یکشنبه

من هم می‌خواهم بمیرم!

یکشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

در یک روز گرم تابستان جحی (جحا) را به ضیافتی خواندند. قدحی دوغ با کشمش خیس‌شده به مجلس آوردند. صاحب‌خانه خودش یک ملاقه چوبی بزرگ به دست گرفت و به جحی یک قاشق کوچک داد و شروع به خوردن کردند. هر دفعه که صاحب‌خانه ملاقه‌ای برمی‌گرفت و می‌خورد، می‌گفت: آخ مردم از خوشی!

ولی جحی هرچه سعی می‌کرد که بتواند با قاشق کوچک دوغی بخورد، جز یک جرعه چیز دیگری نصیبش نمی‌شد. در این حال، جحی به صاحب مجلس نگاه کرد و گقت: آن ملاقه را به من بده، من هم می‌خواهم بمیرم!

منبع:
نوادر جحی الکبری

0 نظرات: